تا ماه خفه نشده، نجاتش دهم
یک شب مهتابی، زبل خان از کنار چاه عمیقی رد میشد. ناگهان چشمش به تصویر ماه افتاد که در آب داخل چاه دیده میشد. با خودش گفت: «بیچاره!... نمیدانم چه کسی آن را به چاه انداخته، باید هر چه زودتر تا خفه نشده از چاه بیرونش بیاورم.»
فوراً رفت و ریسمان بلندی آورد و یک سر آن را به ته چاه انداخت که اتفاقاً بین سنگهای داخل چاهگیر کرد. و خوشحال از اینکه ماه را گرفته، شروع به بالا کشیدن طناب کرد؛ ولی یک دفعه طناب رها شد و به پشت روی زمین پرت شد. در همان لحظه هم متوجه ماه شد که در آسمان نورافشانی میکرد، شد و با غرور گفت:
«خدا را شکر! درست است که تنم به شدت درد گرفت؛ اما موفق شدم ماه را سرجایش برگردانم.»
الاغ باهوش
یک روز روستایی به طویله رفت تا الاغش را بیرون بیاورد و به دنبال کارهایش برود؛ اما هر چه کرد نتوانست حیوان را از طویله بیرون بیاورد.
یکی از همسایهها که شاهد تلاش او برای بیرون آوردن الاغ بود، به او گفت: «متاسفم که الاغت اینقدر تنبل و نادان است و باعث آزار و اذیت تو میشود.»
روستایی با خنده گفت: «اتفاقاً این حیوان بسیار باهوش و دانا است؛ زیرا میداند من امروز کار فراوانی دارم و میخواهم او را به جنگل برده و باری از هیزم بر پشتش بگذارم. بعد هم میخواهم هیزم را به شهر برده و بفروشم.
به این دلیل است که به حرف من گوش نمیکند و نمیخواهد از طویله بیرون بیاید؛ او ترجیح میدهد همانجا بماند!»
طوطی شیرین زبان
روزی میرزا برای خرید به بازار رفته بود که مرد پرنده فروشی را دید. پرنده فروش، یک طوطی قشنگ و زیبا را برای فروش در قفسی گذاشته و رو به مردم میگفت: «ای مردم! این پرنده آنقدر شیرین زبان است که نمیتوانید مانند آن را پیدا کنید.»
میرزا با شنیدن این حرف فوراً جلو رفت و مبلغ صد ریال بابت خرید آن به مرد فروشنده داد و پرنده را با خودش به خانه برد و به زنش گفت: «این پرنده زیبا را به قیمت زیادی خریدهام تا با آن برایم امشب شیرین پلو درست کنی.»
زن هم فوراً طوطی را سر بریده، پرهایش را کند و آن را میان برنج گذاشت.
وقت شام، میرزا با اشتهای زیادی بر سر سفره آمد؛ اما وقتی چند قاشق از غذا را خورد، متوجه شد که اصلاً شیرین نیست. او با ناراحتی از سر سفره بلند شد.
روز بعد، اول وقت به سراغ فروشنده طوطی رفت و گفت: «آدم حسابی! شرم نمیکنی؟ چرا به مردم دروغ میگویی؟! من ساده را بگو که حرف تو را باور کردم!»
مرد فروشنده با حیرت گفت: «منظورت را نمیفهمم! واضحتر بگو.»
میرزا گفت: «منظورم همان طوطی دیروز است که تو خیلی از شیرینیاش تعریف کردی؛ اما وقتی شیرین پلویی را که زنم با گوشتش آماده کرده بود، خوردم؛ اصلاً مزهای از شیرینی به دهانم نیامد!»